شهید مطهر
” U
e="color: #00ff00;">مرگ برایش کوچک بود. از شور و حالی که داشت و از پیچ و تابی که برمی داشت، به روشنی می شد فهمید که به چیزی کم تر از «شهادت» راضی نیست. به سادگیِ آب قدم می زد و به روشنیِ آفتابْ قلم! بر شانه اش بار امانت بود و در نگاه نافذش، روشنای کرامت. در دافعه هایش نیز به دنبال جاذبه بود. عطرِ شهادت می داد. غم های غریبی داشت. آزاد بود و بندگی می کرد. به کربلا که می رسید، عاشقی می کرد، خود را کنار می زد، مقتل می خواند و روضه خوانی می کرد. از نهج البلاغه که می گفت، در نگاه و زبان و جانش، آتشی دیگر بود که شعله می کشید. با ذلّتْ میانه ای نداشت؛ عزیز بود. زندگی را با سربلندی می خواست، نه سرشکستگی، و مگر می شود که حسینی بودو در عین حال، سرشکستگی و سربه زیری را هم تحمل آورد؟ انسان کامل را گذشته انسان معاصر می دانست و فرق آدم مؤمن و غیر مؤمن را، در ایمان به غیبت می دید و تنها راه رهایی را، در دین باوری و خداخواهی .